وهم

نيما مجاهد
nima_msf@yahoo.com

نيمه شب است ، امشب هم گذشت و هنوز خوابم نبرده است . در گوشه اتاقم دراز کشيده ام و اينور و آنور مي شوم .ولي بي فايده است . بدنم خرد و خمير شده است. از جايم بلند شدم و به سرعت به سمت کتابخانه ام رفتم . کتابي برداشتم ولي حوصله خواندنش را ندارم . آن را با شدت بالاي کمد پرتاب کردم و صداي مهيبي از بالاي کمدم بلند شد . چند تکه شيشه به روي زمين مي افتد . اين ديگر چه بود ؟ حسابي کلافه هستم. لباسهايم را در آوردم و داخل حياط شدم . بيرون خيلي سرد است چند بار دور حياط با سرعت زياد دويدم ، حسابي به نفس زدن افتادم. سينه ام شروع به سوختن کرد . انگار با هر نفسي که مي کشم خنجري را درون سينه ام فرو مي کنند کف پاهايم از سرما يخ زده است روي پنجه پاهايم ايستادم و تمام بدنم را منقبض کردم . ولي انگار نمي شد . سريع داخل خانه شدم و پتويي را دور خودم پيچيدم و کنار بخاري نشستم . دندانهايم از شدت سرما بهم مي خوردند . چند بار آب بيني ام را بالا مي کشم و عرق سردي که روي پيشانيم را خيس کرده با دست پاک مي کنم . از زير ميزم شيشه شرابم را برداشتم و کمي از آن را در حلقم ريختم . حالم کمي بهتر مي شود .
کاش مي توانستم کمي بخوابم ...
در همين حال زندگي گذشته ام مثل فيلمي از جلوي چشمانم مي گذرد. يک گذشته عجيب و دور از تصور . ديگر برگشتن به حال اولم برايم غير ممکن شده و تنها معجزه اي مي تواند مرا از اين گردابي که در آن گرفتار شده ام نجات دهد . آيا معجزه هم در مقابل اين حال من عاجز و درمانده نيست ؟
حال غريبي دارم و انگار تا آخر عمر بايد با همين حال و روز زندگي کنم ، البته اگر پايان عمري براي من وجود داشته باشد . وقتي اتفاقاتي که در اين چند ساله برايم افتاده را خودم هم نمي توانم باور کنم ديگر از بقيه چه انتظاري مي توانم داشته باشم و اين از بدبختي من است که حتي خودم هم نمي توانم زندگي و شخصيت خودم را باور کنم .
چند سالي است که يک نيروي عجيب يک نيروي باور نکردني ذهن مرا به سمت خود مي کشد ولي اصلا نمي فهمم اين چه نيرويي است .
اصلا نمي دانم از من چه مي خواهد يا ذهنم چرا و به چه چيز مشغول است، خودم هم نمي توانم بفهمم که به چه فکر مي کنم . ولي احساس عجيب و غريبي دارم . يک احساس زجر آور . کاملا تمام فکرم به سمت چيزي کشيده شده ولي نمي دانم چيست و چه ماهيتي دارد ولي مي دانم چيزي در اين جهان وجود دارد که وجودم به آن وابسته است و تمام فکرم در آن غرق شده است . نه نه آن يک آدم نيست شايد زنده هم نباشد . هر چه که هست زندگي من به وجود آن بستگي دارد . احساس مي کنم در اين چند ساله آرام آرام از خونم تغذيه مي کند و من روز به روز لاغرتر و ضعيف تر مي شوم . رنگ صورتم هر روز رنگ پريده تر از روز قبل مي شود. نمي توانم بفهمم که اين علت اين قضيه از کجا نشئت مي گيرد و اوج تمام اين سياهي ها آن شب فراموش نشدني بود و از آن به بعد بود که ديگر نتوانستم به زندگي آدمها برگردم و مثل همه زندگي کنم . واقعا خيلي عجيب است چون در همان روزهايي اين اتفاق افتاد که من مي خواستم از تمامي گذشته تاريکم دست بکشم و از اين که مي ديدم چند سال از عمرم کاملا هدر رفته احساس بسيار گندي داشتم . تمامي دوستانم البته دوست که نه تمامي انسانهاي اطرافم درسشان تمام شده بود و مشغول به کار بودند ولي من هنوز در همان گيجي و منگي به سر مي بردم . در ابتدا هم خيلي ها توصيه هاي بچه گانه مي کردند تا دوباره زندگي پر از حماقت را شروع کنم ولي بعدا ديگر به حکم اين که کاملا ديوانه شده ام کاري به کارم نداشتند و تنها دليلشان اين بود که افکار من با زندگی آنها سازگار نبود و این دلیلی است که انسان ها به شخصی دیوانه می گویند. من به دور از هرگونه شکي در کارهايم و بدون توجه به نظرات ديگران پيش مي رفتم ولي به جايي نمي رسيدم . انگار جايي نبود که به آن برسم . يک راه بي انتها . هيچ چيز جديدي ياد نگرفتم و هيچ معمايي را حل نکردم و براي همين بود که تمام زحمت و عذابي که در اين راه کشيده بودم را عبث و پوچ دیدم و انگیزه ام را برای جلو رفتن از دست داده بودم ولی گویی همان نیروی عجيب و باور نکردني مرا از اين کار باز مي دارد و مرا مجبور
مي کند که به راهم ادامه دهم. شايد همان نيرو بود که آن شب خودش را به من نشان داد ، همان شب عجيب و غريب را مي گويم که فکر آن مرا ديوانه
مي سازد .
در آن روز چه پيش آمده بود که شبش آن اتفاق برايم افتاد چيز خاصي بياد نمي آورم . چون آن روز هم مثل همه روزهاي ديگر بود تکراري و خسته کننده و بي حوصلگي بر زندگيم حکومت مي کرد و تمام آن روز را به نشستن کنار پنجره ، فکر کردن و سيگار کشيدن گذراندم . شب شده بود و مثل هميشه جا سيگاريم پر شده بود . ته سيگارها را در کيسه زباله ريختم و چراغ خواب را روشن کردم چون نور زياد چشمان را اذيت مي کند . روي تختم دراز کشيدم . زمستان بود و با د تندی مي وزيد و بارا ن با قطرات ريزش به روي شيشه پنجره مي خورد . در حال فکر کردن به تمامي آن گذشته اي بودم که از دستم رفته بود ولي چيز تازه اي جلوي چشمانم نمي آمد در آن روزها از گذشته تنها پريسا برايم باقي مانده بود و ديدن او در آخر هفته برايم يک عادت شده بود ولي هيچوقت او را دوست نداشتم. هيچوقت سعي نکردم کسي را دوست داشته باشم چون نيازي به اين مسئله حس نمي کردم . براي همين در مورد او هم دوست داشتني در کار نبود همه اش عادت بود و عادت. در همين فکرها بودم که تصميم گرفتم يک آن از اين گذشته و حال دل بکنم و زندگي تازه اي را شروع کنم زندگي سرشار از شادي و خوشگذراني . به راحتي بتوانم با انسانها ارتباط برقرار کنم ، عاشق شوم و ...
در همان موقع که دراز کشيده بودم و از پنجره اتاقم به آسمان خيره شده بودم ، حس کردم که بدنم در حال گرم شدن است . چيزي داشت به سرعت ذهنم را اشغال مي کرد به گونه اي که سرم مي خواست منفجر شود . من تحت تاثير يک نيروي شگفت آور قرار گرفته بودم . ناگهان فهميدم که بدنم آتش گرفته و در حال سوختن است . در همين حال صداي فرياد ها و جيغ هاي نامفهوم و نا موزوني به درون گوشم فرو مي رفت . من از ترس در آن لحظات دچار يک خوشي لذت بخش شده بودم . گمان کردم که مرگ به سراغم آمده و آمده تا مرا از اين لجن زار نجات دهد و به آرامش ابدي برساند . بدنم همين طور داشت مي سوخت که سعي کردم از جايم بلند شوم که ناگهان آن حالت يک دفعه از بين رفت و من هاج و واج مانده بودم و ديگر هيچ سوزشي حس نمي کردم . ولي بدنم حسابي عرق کرده بود .
لنگ لنگان رفتم و يک مشت آب به صورتم زدم . پيش خودم فکر کردم که خواب بود ولي مطمئن بودم که آن خواب نبوده و من بيدار بودم . بعد از آن شب بود که زندگيم ديگر کاملا عوض شد .
ديگر احساسم نسبت به زندگي و آدمها کاملاً تغيير کرده بود و آن احساس سرخوردگي را که قبل از اين اتفاق داشتم را ديگر حس نمي کردم. در مجموع انگار موجود ديگري شده بودم. چيزي بين جسم و روح . روحم رقيق تر شده بود. به هرکس نگاه مي کردم ته فکرش را مي خواندم و در عمق وجود هر کسي شکل يک يا چند حيوان را پيدا مي کردم. ديگر کسي حرفهايم را نمي فهميد. وقتي حرف
مي زدم همه با حيرت به من نگاه مي کردند. مثل اين که تا به حال اين حرفها را نشنيده اند. ولي نه حالات صورتشان اين طور نشان مي داد که من با يک زبان ديگر صحبت مي کنم. حالم از همه بهم مي خورد و آن نيروي ماوراء الطبيعه من را مجبور مي کرد که از گوشة اتاقم تکان نخورم . ديگر با هيچ کس حرف نمي زدم و ديگر نمي توانستم بخوابم ، غذا بخورم و حتي راه بروم. خانواده ام کاملاً طردم کرده بودند و از دور مي شنيدم که مي خواهند مرا به آسايشگاه ببرند. البته حق هم داشتند يک طبقه از خانه شان را اشغال کرده بودم و هيچ
فايده ای برايشان نداشتم.
يک موجود مضر و اضافي . نه مي توانستم به آن ها کمکي و نه مي توانستند به من افتخار کنند که فزرندشان به جايي رسيده.
من در گوشة اتاقم خشک شده بودم و ديگر نمي توانستم از جايم بلند شوم شايد هم نمي خواستم. همين طور صداي عجيبي که آن شب به من الهام شده بود با قدرت در گوشم مي پيچيد.
بعد از آن شب پريسا تنها يکبار به من زنگ زد گوشي تلفن را که برداشتم در همان وقت شروع به حرف زدن کرد درست يادم نمي آيد چه گفت، من حواسم کاملاً پرت بود. انگار در يک عالم ديگري گم شده بودم. بعد از چند دقيقه گوشي را بي اختيار سرجايش گذاشتم . يادم نمي آيد که اصلاً خداحافظي کرده بود يا نه. ولي آن لحظه احساس کردم وزن گوشي در دستم به اندازة يک تکه آهن بزرگ شدم و دستم تحمل چنين وزني را ندارد. بعد از آن واقعه پريسا هم به طور کل از زندگيم خارج شد.
بعد از چند روزي که از آن شب عجيب گذشت بر بدنم تسلط بيشتري پيدا کردم و انگار حالم بهتر شده بود. خودم هم حس مي کردم رفتار و عاداتم کاملاً تغيير کرده و مي دانستم در گذشته جور ديگري بودم. انگار روحم در يک عالم ديگري آزادانه و بدون اجازه از من براي خودش پرواز مي کرد و من مثل ديوانه ها دور خودم مي گشتم. ديگر خيلي وقت مي شد که هيچ انساني را نديده بودم ولي بعضي وقت ها صدايشان را مي شنيدم که از دور انگار از هزاران کيلومتر آن طرف تر مي آمد. تمام روزهايم به سيگار کشيدن کنار پنجره و نگاه کردن به باغچة کوچک خانه مان مي گذشت.
نيازهاي انساني تقريباً برايم از بين رفته بود و از صبح تا شب و شب تا صبح فقط فکر مي کردم. از بابت سيگار هم خيالم راحت بود چون آنقدر داشتم که از خانه بيرون نبودم. در يک حالت عجيبي حالتي بين مرگ و زندگي گير افتاده بودم.
فکر مي کردم که شايد در آن موقع که بدنم آتش گرفته بود ، روح از بدنم خارج شده و ديگر به جسمم برنگشته. شايد هم من روح بودم و ... زمان هاي گذشته، زماني که هيچ انساني پايش را روي زمين نگذاشته بود و بعضي وقتها زمان آينده مثل تفاله از جلوي چشمانم مي گذشت. گويي سالها در آن روزها زندگي کرده ام و انگار همين طور چيزهاي عجيب از سوي يک شخص به من الهام مي شد ولي عجيب تر اينكه هر چيزي که به من الهام مي شد برايم تازگي نداشت . انگار همه اينها را قبلاً يکي جايي ديده و شنيده بودم. زندگيم به همين روال طي شد ، تا الان که کنار بخاري نشسته ام و از سرما به خود پيچيده ام. حدود يکسال از آن شب مي گذرد. آن موقع هم زمستان بود و يکسال است که زندگيم با اين فلاکت مي گذرد. ديگر از اين وضعيت حسابي به تنگ آمده ام. به فکرم رسيد که بهترين کار اين است که خودم را از اين حال و روز نجات دهم. پيش خودم فکر کردم، روحم که بي اجازة من رفته پس بهتر است با ارادة خودم جسمم را هم در عالم ديگري گم کنم تا با آرامش به زندگيم ادامه دهم. يک دفعه کسي درون گوشم فرياد زد:
«آخه احمق تو که بدون روح و جسمت وجود نداري» ولي اين حرف برايم مسخره است چون مي دانم که اگر جسمم را هم زير خاک بکنند باز هم هستم. وجود داشتن برايم معني ديگري مي دهد و اين معني را فقط خودم خوب مي فهمم.
فکر کردن به اينکه الان من جسم هستم يا روح يا چيزي بين اينها بي فايده است در هر صورت هر چه هستم با ذره ذره هاي وجودم درک مي کنم که هيچگاه ، هيچکس ، با هيچ وسيله اي نمي تواند من را از بين ببرد و انگار يک قدرت جاودانه در من نفوذ کرده است و اين باعث مي شود که من هيچگاه از بين نروم و اين اوج بدبختي و نکبت من است که بايد براي هميشه تا ابدالدهر با اين بدبختيم زندگي کنم. هر وقت به اين جاودانگي فکر مي کنم دلهره اي عميق وجودم را به لرزه مي اندازد.
اصلاً نمي فهميدم که کيستم،کجايم و اصلاً انگار من روی زمین نيستم. بعضي موقع ها گذشته گاهي آينده و بعضي وقت ها هم خودم رامي بينم که گوشة اتاقم نشسته ام. براي انساني که ماهيت خودش را نمي داند حتي يک روز زندگي کردن کشنده است چه برسد...
***
درجه بخاري را کمتر کردم و از جايم به آرامي بلند شدم. اينبار تصميم خودم را گرفته بودم و راه برگشت هم نداشتم. خوب مي دانستم مي خواهم چه کار کنم. آن گياه سعي توهم زا کارم را يکسره مي کند. تا يادم هست آن گياه داخل کشوي ميزم درون يک شيشه افتاده بود. سالها پيش آن را يکي از دوستانم از آفريقا آورده بود چون از او خواسته بودم کمياب ترين هديه را برايم بياورد و به گفته خودش اين گياه را با هزاران زحمت پيدا کرده و با ارزش ترين هديه اي است که تا به حال به کسي داده است. ديگر فرصت فکر کردن به گذشته را نداشتم. روي تختم دراز کشيدم و به سرعت تمام محتوي شيشه را در دهانم ريختم. بسيار تلخ بود. به سختي آن را قورت دادم و با اين که همان حس جاودانگي به من مي گفت تو با اين چيزها هم از بين نمي روي ولي اين برايم آخرين و تنها راه نجات از اين نکبتي بود که در آن گرفتار شده ام بود و تنها اميدم. احساس ترس و نفرت هم زمان مرا در خود کشيده بود. بدنم در حال سست شدن بود. کاملاً گيج شده بودم و گرماي عجيبي در تک تک سلول هاي بدنم ايجاد شده بود. هر لحظه شدت گرما بيشتر مي شد. ناگهان متوجه شدم بدنم مثل آن شب به يادماندني آتش گرفته و با چشم خود شعله هاي آتش را مي ديدم که از بدنم جدا مي شدند. تمام وجودم داشت مي سوخت. يک دفعه متوجه شدم در فضا بين سيارات در حال پرواز کردن هستم. روي سيارات ليله مي رفتم و ازاين سياره روي ديگري مي پريدم. داخل خورشيد شدم و ديدم که آنجا پر از آدم است. آدمهايي که در حال سوختن بودند و از صداي ضجه هايشان اشعه هايي گرم و سوزان توليد مي شد. جرمشان چيست؟ شايد آنها هم مثل من در مقابل قانون طبيعت سر تسليم فرود نياورده اند و با آن به مقابله پرداخته اند. من خيلي بزرگ شده بودم و تمامي جهان زير تسلط من بود با هر قدم کوچک فاصله بين دو سياره و با هر قدم بزرگ فاصله يک کهکشان را مي پيمودم. تصميم گرفتم همين طور به راهم ادامه دهم تا ببينم در آخر به کجا مي رسم. راهي که سالها در روي زمين پيموده بودم ولي به چيزي دست پيدا نکرده بودم ولي اکنون با حال و هواي ديگري حرکت مي کردم. کهکشان کهکشان بود که از آنها مي گذشتم ولي انگار قرار نبود تمام شوند. ديگر کاملاً خسته شده بودم. ديگر بدنم توان حرکت کردن نداشت اما همان نيروي عجيب که مرا در زندگي زميني ام به اوج سياهی رسانده بود، مرا به جلو مي راند و من مجبور بودم با سرعت به راهم ادامه بدهم. بالاخره آن اتفاقي که سالها از آن وحشت داشتم رخ داد. آيا ممکن است؟ بله من به پايان خط رسيده بودم و در آنجا ديوار بلندي بود که دور تا دور اين مجموعة بزرگ را فرا گرفته بود و من با اين که تمام کهکشان ها زير پايم بود و در مقابل من ذره اي بيش نبودند در مقابل آن ديوار همچون مورچه اي بودم.
آنقدر ديوار بلند بود که از بلندي آن ترس عجيبي بر اعضايم افتاده بود وديگر نمي توانستم سر جايم بايستم پاهايم سست شده و مي لرزيد. از هيجاني که به من دست داده بود مي خواستم هاي هاي گريه کنم و با گريه تمامي دردهايم را بشويم ولي آن موقع جاي اين کارها نبود. خوب که حواسم جمع شد متوجه شدم که اين يک ديوار نيست بلکه يک زندان بزرگ است که هيچ منفذي به بيرون ندارد. آيا اصلا بيروني وجود داشت ؟ جنس ديوار اين زندان از جنس مخصوصي بود. خيلي خيلي محکم بودند و نيروي عجيبي از آن بيرون مي آمد و من را تحت تأثير خود قرار داده بود . به گمانم همان نيروي عجيب و غريب زندگي من هم از جنس همين نيرو بود. صدايي در گوشم مي پيچيد. درست دقت کردم ببينم چيست؟
«همه چيز وهم است. خانواده، دفتر اداره، دوست، کوچه و همچنين دورترين و يا نزديکترين زن همه اش فريب است. نزديکترين حقيقت آنست که سرت را به ديوار زنداني بفشاري که در و پنجره ندارد» اين جمله برايم آشنا بود جمله اي از کافکا. شايد کافکا هم تمامي اين مراحل راطي کرده و احتمالاً بعد از مرگش روحش باقي مانده تا موقع به وجود آمدن من به درون جسمم حلول کند. و اين که روحها باقي مي مانند تا سالها بعد داخل جسم ديگري شوند را تازه درک
مي کردم . اين گفته يکي از دوستانم بود که مي گفت نمي دانم در کدام کتاب اين گونه خوانده است. يعني روح کافکا وارد بدن من شده بود و اين همه سال من با روح او زندگي مي کردم؟ خودم را سرزنش مي کردم چون زياد در زماني که روي زمين بودم به زندگي و نوشته هايش توجهي نمي کردم. اگر يک بار ديگر پايم به زمين مي رسيد تا آخر عمر فقط در مورد او مطالعه مي کردم. ولي ديگر اين چيزها گذشته بود. اين جمله کافکا ديگر معني ساده خود را برايم نمي داد. بلکه با عمق جانم اين جمله را درک مي کردم. «زندان ديگر زندان معمولي نبود. بلکه زندان برايم جهاني بود که در آن زندگي مي کردم و آدمها را بدون آنکه جرمي مرتکب شوند در اين زندان مي اندازند». جداً جرم انسان چيست؟ هيچ وقت نخواهم فهميد جرمم چيست؟ يک عمر در يک سلول انفرادي که خود در يک زندان بزرگ تر واقع است زندگي کرده بودم و متوجه نبودم. و تنها حقيقت هم همين بود حقيقتي که کمتر انساني به آن توجه مي کند. اين موضوع که يک نفر ديگر هم اين مراحل را طي کرده به من دلگرمي مي داد که خود را تنها حس نکنم. روح کافکا با من بود و اين ارزش مرا دو چندان مي کرد.
در يک لحظه ديدم که محيط اطرافم تغيير کرده و من در فضاي آن محيط معلق هستم. بدنم کاملاً سرد شده بود و ديگر نمي توانستم نفس بکشم. فهميدم که ديگر موقع مرگ است. ولي دچار يک خوشحالي وصف ناپذير شده بودم چون سرانجام زحماتم به هدف رسيده بود و من توانستم آخر خط را ببينم. آنجا دنياي ديگري بود. شايد جايي بين مرگ و زندگي، خواب و بيداري. حالاتي که در زندگيم به وفور با آنها درگير بودم ولي اينبار آنها را با چشمم مي ديدم. البته چيزي وجود نداشت که ببينم. نه زير پايم هوا بود نه خاک و نه هيچ چيز ديگر حتي آن محيط رنگي هم نداشت. نه سياه نه سفيد حتي بي رنگ هم نبود. حالاتي که روي زمين به هيچ وجه نمي شد تصورش را کرد. ولي در حالتي که بودم آن را به خوبي درک مي کردم. هيچ هيچ هيچ تنها چيزي بود که در آن جا به وضوح ديده مي شد. ساعت مچيم از کار افتاده بود وا ين برايم باور کردني نبود. زمان هم وجود نداشت. در همين حالات بودم که خود را در اتاقم حس کردم . از اين وقايع انگار چند دقيقه بيشتر نگذشته بود و آن گياه اثرش داشت تمام مي شد و من هنوز زنده بودم.

 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

30972< 0


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي